گوشی تلفن را برمیدارم
انگشتانم یاریم نمیکنند تا شماره هارا لمس کنم
بوق اول...نفسم در سینه حبس میشود
بوق دوم...نگاهم کاغذ رنگ باخته را زیر و رو میکند
بوق سوم...زمزمه میکنم مبادا گمت کرده باشم؟
بوق چهارم...تمام
صدای گرم و گیرای تو که در گوشم میپیچد پر از حس خوب میشوم خودت هستی همان رفیق خوب روزهای تلخ و شیرینم
من این صدا را هرجای دنیا که باشم به یاد دارم
همکلاسی...دلم برایت سخت تنگ شده...