روی من گریان است، دستانم لرزان
چشمم به افق خیره شدست، به همان دور دست ها...
آن دور دست ها شاید یک بیابان باشد، شایدم یک دریا
شایدم یک چشمه ی جوشان باشد، شاید یک نگاه نرم و زیبا
روزگاریست که چشمم سو ندارد؛ شاید از تاریکیست، شاید خورشید به خانه رفته
شاید آسمان بی سو شده است، شایدم یک چیز دیگر
در دلم یک حسی است، به لطیفی یک شاخه ی گل، با صدای گردبادی سهمگین
در دلم یک حسی است، من کمی می ترسم، شاید این بار دلم گم بشود، در میان لاله های این باغ؛ شایدم عزرائیل، ملک الموت جهان، آهنگ دلم را دارد، من کمی می ترسم...
من کمی می ترسم، در میان این باغ؛ مثل یک جوجه ی زرد، که تنها شده ام در لانه
من دلم لرزان است، از این بازی عشق، که خود ملک الموت دلم بوده و هست...
من دلم لرزان است، مثل یک شاخه ی گل، که در آن باغ بزرگ، با هر وزش قصد تمنا دارند...
من دلم لرزان است، از این بی خبری، که چه وقتی دل من می میرد...
دل من ، عشق، همه اش دعوا بود؛ مثل ایام کودکی ام، مثل دعوای سر کوچه ای ام....
همه اش دعوا بود...
ارسال نظر برای این مطلب
درباره ما
باغبان گفت بابت تنها گلت یک باغ گل میدهمت خندیدم و گفتم ای باغبان گر جهان را گل کنی ندهم حتی گلم را بو کنی...
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
آرشیو
آمار سایت